وقتی صبح از خواب سرحال وخوشحال بیدارمیشی (همش بسته به اینه که ظهر دیروزش نخوابیده باشی وشب بتونی زود بخوابی) اینقدر با حرفها وکارات به ما انرژی میدی که با هیچی قابل قیاس نیست.




امروز از همون روزا بود که دختر ما تاچشای زیباشو باز کرده میگه: مونه دیشب خوابم زود برد نتونستم پیشت بخوابم قول میدم فرداشب بیام تو تختت بخوابم.




سر میز صبحانه میگه نون رو بده من خودم لقمه بگیرم وهمینطور که من وبابایی زل زده بودیم به اون دستای کوچولوی قشنگ وحسرت خوردن اون لقمه رو داشتیم ولی چیزی نمی گفتیم تقدیمش کرد به باباییش.




بابایی هرروز دیرش میشه(تا من ودختری رو برسونه)امروز که همه چی خوب پیش می رفت زود حاضر شدیم ورفتیم تا بابایی رفت انگشت بزنه روبه من : امیدوارم امروز دیگه دیرش نشده باشه .(قربون اون امیدواریت برم مامان)




زنگ تفریح :
نقاشی جدید دخترم